سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در خبر دیگر است که به اشعث پسر قیس در تعزیت وى فرمود : ] چون بزرگواران شکیبایى ، و گرنه چون چارپایان فراموش نمایى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :10
کل بازدید :35268
تعداد کل یاداشته ها : 41
103/2/9
3:13 ص

 

دل بستن مثل یه قصه است

با یکی بود شروع میشه

با یکی نبود تموم!


90/2/3::: 10:56 ع
نظر()
  
  

خداوند متعال چنین فرموده (من سوره حمد را میان خود و بنده ام تقسیم کردم نیمى از آن براى من ، و نیمى از آن براى بنده من است ، و بنده من حق دارد هر چه را مى خواهد از من بخواهد: هنگامى که بنده مى گوید بسم الله الرحمن الرحیم خداوند بزرگ مى فرماید بنده ام بنام من آغاز کرد، و بر من است که کارهاى او را به آخر برسانم و در همه حال او را پر برکت کنم ، و هنگامى که (الحمد لله رب العالمین ) خداوند بزرگ مى گوید بنده ام مرا حمد و ستایش کرد، و دانست نعمتهائى را که دارد از ناحیه من است ، و بلاها را نیز من از او دور کردم ، گواه باشید که من نعمتهاى سراى آخرت را بر نعمتهاى دنیاى او مى افزایم ، و بلاهاى آن جهان را نیز از او دفع مى کنم همانگونه که بلاهاى دنیا را دفع کردم .

ادامه مطلب...

  
  

عده ایی بزرگ زاده می شوند.عده ایی بزرگی را بدست می آورند و عده ایی بزرگی را بدون آن که بخواهند با خود دارند.

.


  
  

دیروز شیطان را دیدم...در حوالی میدان فریب..

بساطش را جمع کرده بود و نیرنگ می فروخت!

مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود غرور و حرص...دروغ و خیانت...جاه طلبی و سو ظن و...

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد!

بعضی ها تکه ایی از قلبشان را...

بعضی پاره ایی از روحشان و بعضی ایمانشان را...

بعضی آزادگیشان و بعضی عفت و عفافشان را

 شیطان می خندید و تخفیف میداد!!!


  
  

یه روز یه ترک و یه رشتی و یه اصفهانی ...!! 

یه روز یه ترک بود ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
 شجاع بود و نترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد
او برای مردم ایران ، آزادی می‌خواست
و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.

 یه روز یه رشتی بود...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
او می‌توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند
اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را
و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند. 
 
یه روز یه اصفهانی بود...
 اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت. 

یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...!
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
 و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ،  به  "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!.


  
  
   1   2      >